تو ماندی و من
سرخوش از با تو بودن
فردا را لحظه لحظه زندگی خواهم کرد .
کاش بیش از این می دیدی ام
لحظه هایی که می شد با تو سپری کنم را
چکه چکه بر آب دادم
بر باد دادم ...
گذشت...
می گذرد و تو انگار
آرامت را در کنارمن نمی یابی و این
می آزاردم ..
لحظه لحظه در خواب...
در آب...
در باد...
معنای رفاقت برای من
دستانی گرم بود
در سردی روزگاری که
از سرگذراندم.
دلتنگم..
دلتنگ دوستانی که رفاقت را برایم به معنا رساندند
و اینک در راهند....
دلا دیدی که
با نوشابه ای در دست و امیدی در دل نیز می توان شاد بود
زمین و آسمان بدون شقایق نیز می گردد و
تو هنوز در انتظار سحر
نغمه می سرایی...
سر خوش و مست ،
نوشابه در دست...
سر باز می زنم از خواسته هایم
تا تو را خوشحال کنم
چرا که آرامش در کنار تو
تنها خواسته ایست که وجودم را سرشار کرده ....
سالها میگذرد
اما باز
گذران لحظه ای کوتاه
در کنار چشمهای مهربان تو
دلم را می آکند از شیرینی لذت
خوشی ام را باز می یابم
زیر سایشهای کوتاه نگاهت
به روی دستهای مشتاقم
می بوسمت یکبار دیگر عاشقانه
در سپاس بودنت با من .
چه بی باک و چه معصومیم
اما باز
پس از این سالهای شاعرانه.